درحالیکه چشمانم نمیتوانند در مقابله حلقه اشک مقاومت کنند، بغض نهفته در صدایم را مدیریت میکنم.
من با نوشتن به خودِ واقعیام میرسم و حال مدتیست که ناجوانمردانه از نگارش دور ماندهام.
کتاب الکترونیک نویسندهساز را باز میکنم؛ روز اول از ده مورد اول رونویسی میکنم؛ در دفترچه کوچکی که پسرک شماره2 برایم انتخاب کرده و روی جلدش پر است از عکس حیوانات.
سالهاست به این باور رسیدهام که هر انسانی برای رسالتی پا به این جهان گذاشته اما هربار که به آن نزدیک میشویم، دست تقدیر اورا و من را از هم دور میسازد.
- میشه یه چیزی ازت بخوام؟
- چی؟
- که هیچی ازم نخوای جز نوشتن؛ ازم خونهداری و آشپزی و بچهداری نخواه. فقط زوری ازم بخواه که بنویسم. من اونکارها رو خودکار انجام میدم، نیازی نیست کسی ازم بخواد. اما نوشتن رو نه! هربار میره پشت گوشم، انقدر از دیدم دور میشه که نمیبینمش. تو اگه اجبارم کنی، من میرسم. ازم فقط نوشتن بخواه. باشه؟
قول میدهد. مثه هربار دیگری که قول داده. پرونده قولهایش پیش چشمانم سیاه است. نمیتوانم به او و قولش اکتفا کنم. باید خودم دست به کار شوم.
جمله چارلز بوکوفسکی در ذهنم تکرار میشود، همان جملهای که عکسش در صفحه دسکتاپ رایانهمان خوش نشسته. عجب جملهای:« ما برای ادامه دادن هیچ کس را نداریم جز خودمان، و این کافیست...»
- تاریخ : چهارشنبه ۶ شهریور ۰۴
- ساعت : ۱۰ : ۲۶
- |
- نظرات [ ۲ ]