مسیر سپید

نوشته چهارم- افکار پریشان

نمی‌دانم چرا مدام همه‌چیز به تعویق می‌افتاد و به راهی که برای خودم ترسیم کرده‌ام نمی‌روم! پشتکار در زندگی‌ام بی‌هویت‌ترین واژه شده است. نقش کمرنگ که چه عرض کنم، حتی نقش محو هم در زندگی‌ام ندارد. در کدام کار ممارست از خودم نشان دادم؟ کدام کار در طول این 35 سال زندگی ؟!

اعتراف، اعتراف سنگینی است. اما باید گفت. گفتنی های تلخ را می‌گویم تا شاید راهی برای باز شود.

امروز گرم بود.کولر توانایی خنک کردنم را نداشت. البته که برای بقیه گرم نبود. اما من از خفگی هوا، به تنگ آمدم. برعکس روزهای قبل که گرمم نبود و تند تند آب می‌خوردم. امروز که از گرما به تنگ آمدم به زور خودم را به یک لیوان آب کوزه مهمان کردم. کوزه را یکماه پیش خریدیم، از یک سفالی‌فروشی در جاده قم- تهران. جنس‌هایش همه متنوع و زیبا بود با قیمتی بسیار مناسب و البته فروشنده‌ای پیرمرد که در نچسبی لنگه نداشت. اما چون محصولات مورد نظرم را داشت، نچسبندگی فروشنده را به جان خریدم. می‌ارزید.

گرمایی که مرا به تنگ آورده شاید به فکر و خیال برمی‌گردد. این چند روزه فکرم درگیر است. درگیر چیزهایی که دلم نمی‌خواهد. اما جور زمانه مرا به این سمت کشانده.

درگیر رابطه‌ام با خانواده همسرم و درگیر خرید یک وسیله. یک وسیله که به دیگران بگوییم دیدید ما هم داریم و می‌توانیم. آن را بخریم و پزش را در چشم خانواده فرو کنیم. بعد سرمان را بلند کنیم و از شرمندگی این چند سال نفس راحتی بکشیم. بعد زیر بار قسط کمرمان خمتر از اینی که هست شود.

نمی‌دانم راه درست چیست! هرچه بالا پایین می‌کنم و برای خودم حلاجی، به نتیجه‌ای که از هر لحاظ دلخوشم کند نمی‌رسم.

می‌ترسم و با همین ترس، میخواهم بروم زیر بار قسط کمرخم کن.

خدا چاره‌ای نیست! خودت که از آن بالا شاهدی. کمک باش، بیشتر از قبل و بیشتر از همه. چرا که من اهل جا زدنم. هوایم را داشته باش.

Designed By Erfan Powered by Bayan