گیرکردم. نمیدانم در این اوضاع بیحجابی چه کنم. در خانه باید لباسهایی بپوشم که برای پسرها جلب توجه نکند و بیرون، پسرها چیزهایی میبینند که خیلی جلبتوجه میکند. آنروز که زاپ مختصر شلوارکش را دیده بود میگفت:« مامان معلممون گفته بود این شلوارها رو نپوشید، کار زشتیه. »
حرفش را تایید کردم و گفتم:« آره مامانجان، معلموتون درست گفته. اما این مدلی که شما دارید، بدنتون رو مشخص نکرده و موردی نداره»
دیروز برای پسرها و خودم یک چالش جدید درست کردم. روز قبل، بدون اینکه در جریان باشند برنامه یک سفر سه نفره را چیدم. شاید برای خیلیها از مامانها این مدل بیرون رفتن، عادی باشد؛ اما برای من، معادل یکی از خانهای رستم بود. اینکه دست بچهها را بگیرم و از خانه بزنم بیرون آنهم به مقصد یک شهر دیگه با وسیله نقلیه عمومی.
گذر از خانهای زندگی، برایم حس بودن را زنده میکنند، چیزی که گم شده و ندارمش. نزدیکی بیش از حد به خانوادهم، با همه خوبیهاش ظلم بزرگی بود که علیه خودم کردم. آدمها در تنگناها ساخته میشوند و متاسفانه بنده از قِبَلِ این وابستگی، از لذت درکنار بچهها بودن، پیاپی عقب میمانم. به همین علت، یک بیرون رفتن ساده هم برایم یک چالش پراسترس محسوب میشود که در تصوراتم امکان ندارد از پسش برآیم.
صبح روز سفر سه نفره:
- بچهها بیداااار شین. باید بریم دنبال بابا.
- کجا؟
- نمیدونم.
چشمهای متعجب شان به مادر، خیره می ماند و در جواب میشنوند که:« مگه چالش کدو بلویی نمیخواستین؟ حالا باید بریم دنبال بابا ولی نمیدونم کجا»
- ما که هنوز صبحونه نخوردیم.
- بیرون براتون یه چیزی میخرم.
از بقالی کوچه، دو شیرکاکائو و کیک برمیدارند و راه میفتیم به مقصدی نامعلوم.
پرسشهایشان کم شده و حتی یک کلمه غر هم ازشان شنیده نمیشود. این نشان میدهد که بازی را خوب شروع کردهام و هیجان به بازی ملحق شده، جوری که 40 دقیقه انتظار بینتیجه برای رسیدن به اتوبوسی که ما را به مترو برساند هم نتوانست پای غر را به صحبتهایمان باز کند. در کمال تعجبم، خستگی و کلافگی را بدون کلمهای نق و ناله تحمل کردند. بعد از اینکه از آمدن اتوبوس ناامید شدم گفتم:
- اتوبوس نمیاد که حالا چیکار کنیم؟
- مامان من که گفتم باید بریم ترمینال.
- مثه اینکه درست میگی . خب پس بزن بریم.
پسرک شماره 2 راهنمای رساندنمان به ترمینال میشود و راه را نشانمان میدهد.
نزدیکی های پایانه اتوبوسرانی، اتوبوس پر ناز و کرشمه مترو را میبینیم و بعد از حدود یک ساعت سرپا ایستادن و قدم زدن، هر کدام روی یک صندلی مینشینیم. اتوبوس خالی است. این موضوع از استرسم کم میکند چرا که باعث راحتی بیشتر من و بچهها میشود. حال که احساس معذب بودنی در کار نیست، نفس عمیقی میکشم. به چهره پسرانم خیره میمانم و از بابت داشتنشان شکری قلبی میگویم. خداروشکر، یک پله از خان طی شد.
برخلاف خودروی شخصی که نشیمنگاه پسرها لحظهای روی صندلی آرام نمیگیرد، در اتوبوس سفت و محکم روی صندلیهایشان نشستهاند و تکان نمیخورند. اتوبوس تند میرود؛ میترسم.
مدتهاست که مترو سوار نشدهام. در ذهنم دقایق جلوتر را تصویر میکنم. چگونگی تهیه بلیط؟ گذر از باجه؟ چگونگی باز شدن در مترو؟ چگونگی هماهنگی ام با چادر و کولهپشتی و رفتن روی پلهبرقی با پسرها!!!
استرسها رو جلوجلو میخورم تا در زمانش آمادگی ذهنی داشته باشم. خداروشکر. همهچیز عالی و با خنده و شوخی میگذرد. همزمان با ورودمان مترو هم میرسد. سوار میشویم. جای نشستن نیست، گوشهای میایستیم.
قرار، از مُلک ری به صادقیه تغییر میکند. باید پدر را در صادقیه پیدا کنیم و باقی راه را با او همراه شویم.
احساس سرگیجه دارم. خستهام. دلم میخواهد کوله و چادرم را کنار بگذارم و ولو شم کف مترو و یک نفر یک شربت آبلیموی خنک دستم دهد. پسرها هم خستهاند از ایستادن، اما چیزی نمیگویند؛ الحمدالله. این نشان میدهد که بازی خوب شروع شده است و خوب هم ادامه دارد. همهاش را مدیون کدوبلو هستم؛ همان برنامه چندقستی که این روزها از فیلیمو در حال پخش است. چالش کدوبولییه پیدا کردن پدر، قابلیت غرشان را کور کرده است.
صادقیه از مترو پیاده میشویم. به پسرک شماره 1 مسئولیت خروج از مترو را میدهم. تابلوها را دنبال میکند و ما را به مقصد خروج راهنمایی. طبق معمول همه روزهای مجردی که در جستجوی شغلی تهران را گز میکردم، دست در دست پسرانم به سمت فلکه دوم صادقیه از پلهها بالا میآییم. اوضاع پوششها عجیب است و قلب را میآزاراند. یاد روزهای دور میافتم که از ترس تذکر مجدد و تعهد با پای خودم به سمت گشت ارشاد رفتم و پرسیدم:« خانم ببخشید بنظرتون مانتوی من کوتاهه ؟» مانتوی مشکی ام تا روی زانو میرسید. با خودم گفتم فوقش اگر گفت «کوتاه است» میگویم« دیگر تکرار نمیشود» آنوقت خانم گشت ارشاد هم از صداقتم لبخندی میزند و من هم با لبخندی از او دور میشوم؛ حداقلش پای تعهد و این چیزها پیش نمیآید. آدم نیش خورده از ریسمان سیاه و سفید میترسد دیگر.
برای تارا از غصه این روزهایم مینویسم. او هم برایم مینویسد. حرفهایش به جانم مینشیند. اشک میریزم و با هر قطرهای نور امید در دلم جان میگیرد.
- ببین از قدیم گفتند در آخر الزمان مومن دلش دریای خونه. هیچ جا جا نداره. اذیته. همینا خودش کلی مرهمه. یعنی ما عادی هستیم. بعد این حرفهای همینجا تموم نمیشه که.ادامه ش اینه که بالاخره به جایی میرسه که مردم از هم جدا میشن. هر کی به مزد کاراش میرسه. به مزد هر کاری که کرده. مومن حتی اون حس هاش هم مزد داره. همون وقتی که بخاطر خدا و کفر مردم عذاب میکشه. ما واقعا همینکه از خدا بخوایم ما رو عاقبت بخیر کنه میتونه بزرگترین آرزوی ما باشه. تغییر مردم حاصل نمیشه. یا باید خودشون بخوان که نمیخوان که هیچوقت نخواستن، که خدا هم پیش بینی کرده و گفته نمیخوان پس خودتون رو اذیت نکنید. یا اینکه ظهور بشه و مردم چشمشون باز شه که تازه اون موقع هم نمیشه. ما درد میکشیم . آرزوی درست شدن هم داریم ولی میدونیم نمیشه و سعی هم میکنیم خودمون رو برای وضعیت بقیه نابود نکنیم. مگه اونجایی نبود که پیامبر از شدت غم مردم و ایمان نیاوردن پریشان شد و خدا بهش گفت: چته؟ مگه من اگر میخواستم نمیتونستم کاری کنم همه یه دست بشن و در یک روز ایمان بیارن؟ ولی نمیشه. من نخواستم. خودشون باید بخوان که نمیخوان. تو هم وظیفه ت یادآوریه و بقیه اش با خودشونه. رهاشون کن و پشت کن بهشون و برو. وعده عذاب اینها نزدیکه.
- واقعا خیلی سخت شده واسم زندگی بیرون از خونه و مهمونی رفتن. حال دیدن هیچکس رو ندارم. از نزدیکتریییییییین نزدیکترین بگیر تا دور دور. فقط خدا کمکمون کنه تا ته زندگی رو با ایمان بریم. گاهی که خیلی اذیتم شروع میکنم به گفتگوی ذهنی که ارث مامان فاطمه رو سرمه و الان مامانم از دیدنم خوشحاله. ذهنم رو پر از این جمله ها میکنم تا اون لحظههای سخت رو بگذرونم.
- وصیتت میکنم به قرآن، به قرآن ، به قرآن. مرهم زخم های تو فقط قرآنه. برو مستقیم به پناه خدا. خودش کلی حرف زده، یکی درست تر از دیگری. از گذشته گفته تا آینده. ویژگی مردمو گفته. وظایف مومن رو گفته. از حالات و احوالات مومن و کافر گفته. از نقشههای کفار دنیا، مدرن و منقضی گفته تا نقشهها و برنامههای خدا. با صبر و تامل بخون. از اینو و اونورش بخون. پیوسته و پراکنده بخون. دوباره و دوباره بخون. مرهم میشه زخمات، به حق مرهم میشه.
سفر چند ساعته دیروز به پایان میرسد، به خانه که میرسیم، خستگی از سر و کولهم میبارد اما حالم خوب است و انرژی مادرانهام ته نکشیده. پسرها بیشترین حد همکاری را داشتند؛ شاید بخاطر اینکه بهشان مسئولیت دادم و نههای مادرانه را غیرمستقیم گفتم و حتی آنجا که انتظار شنیدن «نه» داشتند، «بله» محکمی به درخواستشان گفتم.